دور میز یک کافه روبروی هم
من پشت دود سیگار پنهان و او پشت دروغ هایش
روبروی هم
یک زیر سیگاری بینمان و فرسنگ ها کدورت
هر دو غرق
من در دود، او در دروغ
یکاره بلند شده بود اومده بود می گفت: "باید تمومش کنیم. اگه ادامه بدیم اذیت می شیم. من دیگه نمی تونم تحمل کنم."
گفتم: "ولی ما دیشب سکس داشتیم، همش می خندیدیم. چی شد یه دفه؟"
گفت: "تو... نمیدونم... تو دیوونه ای."
سیگارش رو توی باقیمانده شیر تو لیوان خاموش کرد و رفت.